نماز خدمتی
هفته اول بعد آموزشی بود و تازه تقسیم شده بودم تو یگان
افتاده بودم تو یه شهر کوچیک تو مازندران
جمعه شد و نمازش
رئیسمون اومد و کلید که تو هم باید بیای
هرچی گفتم نه گفت بابا تو افسر مملکتی و فلان بریم و اینا
خلاصه رفتیم و داخل مسجد که شدیم صف اول چنتا آخوند و فرماندار و بخشدار و فرمانده انتظامی و سپاه (همرو بعدا شناختم) و خلاصه هرچی آدم کله گنده نشسته بودن
رئیسم اصرار که پیش من واستا
راضیش کردم که پشت سرش بمونم
نماز که شروع شد بعد اقامه دستمو که گذاشتم رو شکمم دیدم یهو حدود 200 جفت چشم داره نگاهم میکنه
نماز ظهر رو به هر عذابی بود خوندم
و برای عصر نموندم
جیم زدم بیرون
بعد نماز رئیس اومده میگه مرد حسابی چرا نگفتی
میگم یه ساعت اصرار کردم نیام که
خلاصه انگار یزید مائیم
- ۰ نظر
- ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۷