پروانگی
- ۰ نظر
- ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۰
بنشسته در مغازه بودم طرفای ظهرم بود و گرمای شدید چله تابستون و من و بی حوصلگی همه باهم مشغول
یه مشتری وقت اضافه اومد تو
بعد خرید برگشته بهم میگه: میدونی من کیم؟
منم از سر بی حوصلگی گفتم بله عمو جان میدونم
گفت میدونی؟ الکی میگی
گفتم بله ارادت داریم خدمت شما
گفت نمیدونی دیگه، من بابای فرزانه هستم
(کلی ازون تصاویر کارتونی بالای سرم ظاهر شد که خدا این کیو میگه همچین کسی تو فامیل و آشنا نداریم تازه با دختر خارج از این گروه با این اسم هم آشنائیتی ندارم)
گفتم بله به جا آوردم (همشم الکی که این ول کنه فقط)
گفت پس سلام برسون بهش
گفتم بزرگیتونو میرسونم (پیش خودم گفتم تو باباشی من به کی سلام برسونم)
و رفت ...
منگر چنین به چشمم،
ای چشم آهوانه...
ترسم قرار و صبرم
برخیزد از میانه...!
ترسم به نام بوسه
غارت کنم لبت را...
با عذر بی قراری،
این بهترین بهانه...!
حسین منزوی
فهیم پسردائیمه و کلاس سوم فکر کنم
یه بار این طفل معصوم میره خونه عمه خودش و خاله من
شوهر خاله بنده هم با بچه ها خیلی گرم میگیره کلا
این بچه رو صدا میکنه چهارتا کلمه یادش بده
میگه فهیم جان میدونی اخوی چیه؟
این بچه هم بعد کلی رنگ عوض کردن میگه اوهوم
میگه بگو ببینم چیه حالا
طفلکی هم برمیگرده میگه همون دوتای عقبی هستن دیگه :))
قربون فکر منحرفتون
سورنا به مادر من (زن عموش) میگه عجیج یعنی همون عزیز
بعد این جقله خیلی شیطونه
یه بار که خیلی شیطونی کرد مادرم دعواش کرد
سریع رفت بغلش کرد و گفت عجیج منه
اینا اینجوری مخ میزنن
سورنا رو بردن یه جا مهمونی
اونجا یه دختر کوچولو هم بود
سورنا رو که دید یکم غریبی میکرد
سورنا برای اینکه باهاش دوست بشه صداش میکنه عسلم بیا اینجا
یعنی در این حد توانایی مخ زدن دارن اینا