اَرشتات؛ ایزد بانوی من

دفترچه یادداشت شخصی

اَرشتات؛ ایزد بانوی من

دفترچه یادداشت شخصی

اَرشتات؛ ایزد بانوی من

اشتاد یا ایزدبانو اشتاد
در اساطیر ایران نام یک ایزدبانو است که ایزد روز بیست و ششم هر ماه نامیده می‌شد.
واژهٔ اشتاد در اصل ارشتاد یا ارشتات بوده که در گذر زمان به اشتاد تبدیل شده‌است.
ارشتات به معنای راستی و درستی است

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۴ آبان ۹۵، ۲۱:۵۸ - خانه سلامتی
    لایک

۳۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

درون آینه

am in | يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۵ ب.ظ

درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی؟!

  • am in

خستگی

am in | يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۵ ب.ظ

یه حالتایی هست که درونیه

داخل آدمه

مث خستگی الان من


گاهی وابستگی به یه زن خوبه

لطافت میده بهت

هرچند اگه زنش زن باشه

  • am in

خرمن گندم

am in | جمعه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۱۵ ب.ظ
خیالت پیش‌ من باشد،وجودت‌ قسمت مردم
پَرِ کاهی نصیبــم گشتہ از این خرمنِ گندم
  • am in

زلف

am in | پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ب.ظ

رویت به زلف پرچین، تسخیر ملک دل کرد

فتحی چنین که کرده با لشکر شکسته؟


صائب

  • am in

روسری

am in | چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۳ ب.ظ

درماندگی یعنی که: فهمیدم

وقتی کنارم روسری داری


یک تار مو از گیسوانت را

در رختخواب دیگری داری

  • am in

پنجاه

am in | سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۱ ب.ظ

مادربزرگ من از بیخ بیسواده

پدر منم ازون شیطونا بوده


مادربزرگم از یکی میشنوه بچه ها نمره میگیرن

میگه بزار ازین بپرسم چند شده

میگه چند شدی امروز


بابا هم جا خورده بوده یهو میگه 50 شدم

مادرشم که کلی ذوق کرده بوده بچش زرنگه میگه قربون بچه 50 بگیرم :)

  • am in

مهمون

am in | دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ

مهمونی اومدی نوکرتم هستم

سیستم روتین منو بهم نزیر لطفا



اینجا چرا شکلک ندارههههههههههههه

  • am in

امام علی

am in | يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۲ ب.ظ

یه فامیلی داریم

این نوجوون بوده تازه حس آدم بودن بهش دست میده


دو کیلو سیب زمینی و پیاز میخره میره سمت خونه یه خانم جوونی تو محلشون که تازه بیوه شده بوده

فامیلای خانمه هم دم در میبینن و میبندنش به کتک

کتک کاری که تموم میشه یکی ازش میپرسه اینجا چه غلطی میکردی؟

میگه مگه امام علی هم همینکارو نمیکرد؟ غذا میگرفت میبرد واسه فقرا و یتیما و بیوه ها :))

  • am in

گوهر فروش

am in | شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ب.ظ

سیزده نوروز سال  ۱۳۰۹ بود. چند تن از دوستان هنرمندم صبح آمدند منزل و گفتند که برخیز بزنیم بیرون به گلگشت باغ و راغ تا از هوای جان‌بخش بهاری جانی تازه کنیم.
با این‌که دوستان همگی صمیمی و اهل هنر بودند، ‌اما آن روز حال بیرون رفتن نداشتم. ابدا حوصله نداشتم، ‌عذر خواستم. پافشاری دوستان در من اثر نکرد. از ایشان خواستم مرا تنها بگذارند. بالاخره دیدند چاره‌ای نیست، ناچار تسلیم شدند. از طرفی صبا گفته بود که می‌آید اما نیامده بود. سخت بی‌قرار بودم. دوستان هنرمندم مأیوسانه مرا ترک کردند و من ماندم و یک دنیا خیال.
پدرم کو؟ مادرم کجا رفت؟ ‌تحصیلاتم چه شد؟ چرا او به وعده‌اش عمل نکرد؟ چرا پدرش ناجوانمردانه رفتار کرد؟ چرا دخترش را به زر و سیم فروخت؟ من کجا و نیشابور کجا؟ مرا چه به کارمندی بانک کشاورزی؟ و هزاران خیال از این قبیل، مانند دیوی فضای خیالم را اشغال کرد. نزدیک بود خفه شوم. بلند شدم و بیرون زدم. به طرف دروازه دولت.
آن موقع تهران این طور کشنده نبود، بزرگ نبود، شهری دل‌باز و روح‌افزا بود. هنوز خیالاتم رهایم نکرده بود، ‌همان طور با آنها در ستیز بودم که ناگاه او جلوی‌ چشمانم ظاهر شد. دست در دست بچه‌اش، روبروی هم قرار گرفتیم.
لحظاتی به همدیگر خیره شدیم. او رد شد. اما من میخکوب شدم. سرم گیج رفت. زیر درختی نشستم. اندک اندک آرام گرفتم. آهی کشیدم و طبعم به همراه اشکم سرازیر شد و شروع کردم به نوشتن:

گوهر فروش

یار و همسر نگرفتم  که گرو  بود  سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر گرفتی و هنوز
من  بیچاره  همان  عاشق خونین جگرم
خون دل می‌خورم و  چشم نظرم بازم  جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحب نظرم
من که با عشق  نراندم به  جوانی‌هوسی
هوس عشق و جوانی‌است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر  عشـق  بسوزد  کـه  درآمـد  پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا  هیچ  نیارزید  که  بی  سیم و زرم
هنرم کاش  گره‌بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری ‌نگشود از هنرم
سیزده  را همه  عالم بدر امروز از شهر
من همان سیزدهم که‌از همه عالم بدرم
تا به دیوار و درش  تازه کنم  عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می‌‌گذرم
تو  از آن دگری،  ‌رو که  مرا یاد  تو  بس
خود تو دانی که من از کار جهانی ‌دگرم
از شکار دگران چشم و دلی‌دارم سیر
شیرم  و  جوی ‌شغالان  نبود  آبخـورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهـریارا  چه  کنم  لعلم  و  والاگهرم

«نقل از کتاب در خلوت شهریار»

  • am in

بابایی نرو

am in | جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ب.ظ

سورنا رو چند شب پیش دزدیدم آوردم خونمون

یکم شیطونی کرد طبق معمول

یهو دید بابام نیست

گفت: عمو بوزوگ کوجاس؟ (عمو بزرگ کجاست؟)

گفتیم رفته پیش بابابزرگ

یهویی بدو بدو رفت سمت پنجره داد زد باباییییی نرو بابابوزوگ، عمو بوزوگ رفته


این فسقلیم ازین نگرانیا داره

  • am in