گوهر فروش
سیزده نوروز سال ۱۳۰۹ بود. چند تن از دوستان هنرمندم صبح آمدند منزل و گفتند که برخیز بزنیم بیرون به گلگشت باغ و راغ تا از هوای جانبخش بهاری جانی تازه کنیم.
با اینکه دوستان همگی صمیمی و اهل هنر بودند، اما آن روز حال بیرون رفتن نداشتم. ابدا حوصله نداشتم، عذر خواستم. پافشاری دوستان در من اثر نکرد. از ایشان خواستم مرا تنها بگذارند. بالاخره دیدند چارهای نیست، ناچار تسلیم شدند. از طرفی صبا گفته بود که میآید اما نیامده بود. سخت بیقرار بودم. دوستان هنرمندم مأیوسانه مرا ترک کردند و من ماندم و یک دنیا خیال.
پدرم کو؟ مادرم کجا رفت؟ تحصیلاتم چه شد؟ چرا او به وعدهاش عمل نکرد؟ چرا پدرش ناجوانمردانه رفتار کرد؟ چرا دخترش را به زر و سیم فروخت؟ من کجا و نیشابور کجا؟ مرا چه به کارمندی بانک کشاورزی؟ و هزاران خیال از این قبیل، مانند دیوی فضای خیالم را اشغال کرد. نزدیک بود خفه شوم. بلند شدم و بیرون زدم. به طرف دروازه دولت.
آن موقع تهران این طور کشنده نبود، بزرگ نبود، شهری دلباز و روحافزا بود. هنوز خیالاتم رهایم نکرده بود، همان طور با آنها در ستیز بودم که ناگاه او جلوی چشمانم ظاهر شد. دست در دست بچهاش، روبروی هم قرار گرفتیم.
لحظاتی به همدیگر خیره شدیم. او رد شد. اما من میخکوب شدم. سرم گیج رفت. زیر درختی نشستم. اندک اندک آرام گرفتم. آهی کشیدم و طبعم به همراه اشکم سرازیر شد و شروع کردم به نوشتن:
گوهر فروش
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر گرفتی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظرم بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحب نظرم
من که با عشق نراندم به جوانیهوسی
هوس عشق و جوانیاست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشـق بسوزد کـه درآمـد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیارزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گرهبند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر
من همان سیزدهم کهاز همه عالم بدرم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود میگذرم
تو از آن دگری، رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کار جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلیدارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخـورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهـریارا چه کنم لعلم و والاگهرم
«نقل از کتاب در خلوت شهریار»
- ۹۵/۰۵/۲۳