تو دوران خدمت یه روز جمعه با دوستم و دست راستم سرگروهبان صابر مجیدی باهم رفتیم گشت با موتور
بعد از یه مدت گشت و گذار عصر که شد گفتیم برگردیم مقر
مسیری که ما رفته بودیم به سمت یکی از ییلاقات اطراف زیراب سوادکوه به اسم سی پی بود و قبلش یه سه راهی هست
به این سه راه که رسیدیم من گفتم باید راست بریم و این بنده خدا گفت من بلدم و چپ نزدیکتره
منم گفتم باشه تو بومی هستی و بلد راه بریم
خلاصه کنم
هرچی جلوتر میرفتیم شیب جاده (سربالایی) شدیدتر میشد و جنگلی
من چندبار بهش گفتم آقا ما داریم میریم تو ارتفاع و باید سمت پایین دست میرفتیم که گفت نه بلدم
یهو من چشمم به چیزی افتاد که برام خاطره شد
برج لاجیم، یه برج زیبا که از دور جلوه خاصی داره
و این همزمان این معنی رو میداد که ما 25 کیلومتر راه اشتباه اومدیم و هم اینکه من میتونم دوست عزیزم آقا جمشید سرهازه رو ببینم
با فال نیک رفتیم و چون با لباس نظامی هم بودیم از هرکس میپرسیدیم خونه آقای سرهازه کجاست با ترس و لرز یه اشاره پرت میکرد
با کلی جست و جو بالاخره پیداش کردیم و در رو زدم
پدرش در رو باز کرد و وقتی گفتم دنبال جمشیدم بیچاره با ترس گفت نیست
منم تازه یادم افتاد لباس نظامی تنمه
با کلی آیه و قسم متوجه شد که همکاریم و کلی اصرار که تشریف بیارین داخل و یه چایی بخورید حداقل ولی چون دیر شده بود نشد در خدمتش باشیم
شدیم اویس قرنی که تا مکه رفت تا پیامبر رو ببینه و نبود و ماهم جمشید رو ندیدیم
برگشتی توی همون جاده جنگلی صدای تیر شنیدیم و واستادیم ببینیم چیه ماجرا
یهو چشمم به یه نفر با لباس پلنگی که بسیجیا هم میپوشن افتاد
اون هم مارو دید و غیبش زد
هرچی گشتیم پیداش نکردیم
یکی به این شکارچیا بگه نامردا اگر هم شکار میرید اردیبهشت که فصل بچه داری اون زبون بسته هاست بهشون رحم کنید
گذشت و الان که بهش فکر میکنم میبینم که به خیر گذشت که به خود ما تیراندازی نکرد و جون سالم به در بردیم
ولی بهانه ای شد با پوکه ای هم که پیدا کردیم که توبیخ نشیم از طرف رئیس
صابرینا پلنگ جویبار هرجا هستی خوش باشی
جمشید جان جام جهان نما قسمتت