غروب جمعه
امروز نرفتم سر کار گفتم یکم میخوابم
سورنا اومد یهو چند ساعتی شیطونی کرد و بعدش رفت
خوب بودم تا این غروب لعنتی ...
fucking friday fall
- ۰ نظر
- ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۹
امروز نرفتم سر کار گفتم یکم میخوابم
سورنا اومد یهو چند ساعتی شیطونی کرد و بعدش رفت
خوب بودم تا این غروب لعنتی ...
fucking friday fall
رونالدو شد بازیکن سال اروپا
این مهم نیست
نفرات دوم و سوم مهمن
هردو آرزو داشتن که زمانی رونالدو بشن و الگوشون همین کریس رونالدوست
همچین بودنم آرزوست
محل کارم میشه گفت یه جای آلودست
هم از نظر صوتی هم نوری هم تنفسی
گرد و خاکم که به فراخور زندگی شهری ماشالا داره
قطره اشک مصنوعی میگیرم معمولا شبا استفاده میکنم
دیروز رفتم داروخانه میگم خانم یه قطره اشک میخوام
میگه مصنوعی؟ میگم اگه دیشب آبغوره گرفتی طبیعیشو بده
بزرگترین هدفم اینه که یه زمین داشته باشم و توش از همه میوه های معمول (و خدارو چه دیدی شاید غیر معمول هم گیرم اومد) بکارم (میوه خیلی دوست دارم، از معدود دلخوشیام پرتقاله)
چندتا حیوون و جک و جونور
کاملا خودکفا
یه جورایی آرزوم اینه خانواده رابینسون تشکیل بدم
راستش دلیلی که اینجا رو ساختم رو میتونم فراموشکاری شدیدم عنوان کنم
سالهای وبلاگ نویسی من از ده سال رد شده ولی به این شیوه که دفتر یادداشت روزانه داشته باشم نه
من درگیر یه بیماری ذهنی هستم به اسم فراموشی
در سالهای پایان جوانی دچار نوعی آلزایمر هستم و فکر میکنم دچار واقعیش هم بشم و کاملا خودم رو براش آماده میکنم
من به راحتی اسامی رو فراموش میکنم
کافیه یک ماه از رابطه چند ساله ما بگذره و نبینمتون و اسمتون رو فراموش میکنم
جالبترین شوخی ذهن اینه که بیماریهای ذهن رو هم خود ذهن میسازه
تو دوران خدمت یه روز جمعه با دوستم و دست راستم سرگروهبان صابر مجیدی باهم رفتیم گشت با موتور
بعد از یه مدت گشت و گذار عصر که شد گفتیم برگردیم مقر
مسیری که ما رفته بودیم به سمت یکی از ییلاقات اطراف زیراب سوادکوه به اسم سی پی بود و قبلش یه سه راهی هست
به این سه راه که رسیدیم من گفتم باید راست بریم و این بنده خدا گفت من بلدم و چپ نزدیکتره
منم گفتم باشه تو بومی هستی و بلد راه بریم
خلاصه کنم
هرچی جلوتر میرفتیم شیب جاده (سربالایی) شدیدتر میشد و جنگلی
من چندبار بهش گفتم آقا ما داریم میریم تو ارتفاع و باید سمت پایین دست میرفتیم که گفت نه بلدم
یهو من چشمم به چیزی افتاد که برام خاطره شد
برج لاجیم، یه برج زیبا که از دور جلوه خاصی داره
و این همزمان این معنی رو میداد که ما 25 کیلومتر راه اشتباه اومدیم و هم اینکه من میتونم دوست عزیزم آقا جمشید سرهازه رو ببینم
با فال نیک رفتیم و چون با لباس نظامی هم بودیم از هرکس میپرسیدیم خونه آقای سرهازه کجاست با ترس و لرز یه اشاره پرت میکرد
با کلی جست و جو بالاخره پیداش کردیم و در رو زدم
پدرش در رو باز کرد و وقتی گفتم دنبال جمشیدم بیچاره با ترس گفت نیست
منم تازه یادم افتاد لباس نظامی تنمه
با کلی آیه و قسم متوجه شد که همکاریم و کلی اصرار که تشریف بیارین داخل و یه چایی بخورید حداقل ولی چون دیر شده بود نشد در خدمتش باشیم
شدیم اویس قرنی که تا مکه رفت تا پیامبر رو ببینه و نبود و ماهم جمشید رو ندیدیم
برگشتی توی همون جاده جنگلی صدای تیر شنیدیم و واستادیم ببینیم چیه ماجرا
یهو چشمم به یه نفر با لباس پلنگی که بسیجیا هم میپوشن افتاد
اون هم مارو دید و غیبش زد
هرچی گشتیم پیداش نکردیم
یکی به این شکارچیا بگه نامردا اگر هم شکار میرید اردیبهشت که فصل بچه داری اون زبون بسته هاست بهشون رحم کنید
گذشت و الان که بهش فکر میکنم میبینم که به خیر گذشت که به خود ما تیراندازی نکرد و جون سالم به در بردیم
ولی بهانه ای شد با پوکه ای هم که پیدا کردیم که توبیخ نشیم از طرف رئیس
صابرینا پلنگ جویبار هرجا هستی خوش باشی
جمشید جان جام جهان نما قسمتت
درک متقابل یعنی مثلا
من تقریبا چهار ساله تفریح درست درمون نداشتم و گشت و گذار نرفتم
امروز هم مثل همیشه اومدم سر کار
که یهو بهم از خونه زنگ میزنن که ما داریم میریم ییلاق برای ناهارت یه چیزی بخر بخور
کمی فراغت از خود آرزومندم
درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟
تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟
تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟
به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟
به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟
در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی؟!
یه حالتایی هست که درونیه
داخل آدمه
مث خستگی الان من
گاهی وابستگی به یه زن خوبه
لطافت میده بهت
هرچند اگه زنش زن باشه